آمریکا چگونه لحظه برتری مطلق خود را از دست داد؟
  • خرداد 14, 1404 ساعت: ۱۷:۴۵
  • شناسه : 95527
    0
    با توجه به این‌که دولت ترامپ با پتک به جان نظمی افتاده که ایالات متحده خود آن را ساخته بود، مشخص نیست چه چیزی از آن باقی خواهد ماند. به همین دلیل ارزشش را دارد که تأمل کنیم چرا این نظم تا این اندازه شکننده بود.
    پ
    پ

    با توجه به این‌که دولت ترامپ با پتک به جان نظمی افتاده که ایالات متحده خود آن را ساخته بود، مشخص نیست چه چیزی از آن باقی خواهد ماند. به همین دلیل ارزشش را دارد که تأمل کنیم چرا این نظم تا این اندازه شکننده بود.

    مدیر برنامه‌ی اروپا، روسیه و اوراسیا و مرکز استوارت در مطالعات یورو-آتلانتیک و شمال اروپا در مرکز مطالعات استراتژیک و بین‌المللی، در فارن‌پالسی، پس از جنگ سرد، ایالات متحده هم قدرت و هم مشروعیت لازم برای بازسازی جهان را در اختیار داشت، اما فرصت تک‌قطبی خود را هدر داد. با نگاهی به گذشته، آمریکا اشتباهاتی را تکرار کرد که پس از جنگ جهانی اول نیز مرتکب شده بود. در هر دو مورد، نه به‌دنبال ساختن و نهادینه کردن یک نظم بین‌المللی لیبرال بود، و نه تمایلی به پذیرش محدودیت بر قدرت خود داشت. در نظم پس از جنگ سرد، واشنگتن بر جهان حکمرانی می‌کرد. این امر هم برای ایالات متحده و هم این‌گونه جلوه داده شد که برای جهان سود فراوانی داشت.

    اما این نظم بین‌المللی بر پایه مشارکت فراگیر آمریکا و نوعی سخاوت هژمونیک بنا شده بود، چیزی که حفظ آن در بلندمدت دشوار بود. در نهایت، بزرگ‌ترین تهدید برای نظمی که آمریکا رهبری‌اش را بر عهده داشت، نه چین، بلکه خود ایالات متحدهه خسته و فرسوده است.

    سازمان ملل

     مفهوم نظم بین‌المللی لیبرال به‌سختی قابل تعریف است، و بنابراین به‌سختی قابل دفاع. برای مکتب واقع‌گرایی در سیاست خارجی، نظم جهانی چیزی جز رقابت قدرت نیست و ذاتاً آشفته و بی‌قاعده است؛ به همین دلیل، رؤیای نظمی مبتنی بر قواعد، از دید آن‌ها بی‌معناست.

    اما در طول قرن گذشته، تحت رهبری ایالات متحده، این آنارشی مهار شد. نظمی بنا شد که محدودیت‌های مشخصی بر دولت‌ها تحمیل می‌کرد، هم با قواعد و هم با هنجارهایی که رفتار کشورها را تنظیم می‌کردند. منشور سازمان ملل، کشورها را از حمله به یکدیگر منع می‌کرد؛ پیمان منع گسترش سلاح‌های هسته‌ای و معاهده‌های تسلیحات شیمیایی و بیولوژیکی نیز توسعه سلاح‌های خطرناک را به‌شدت محدود کردند. قواعد، هنجارها، و آیین‌نامه‌هایی شکل گرفت که روابط میان کشورها و مردم را، از مسافرت گرفته تا پناهجویان، بهداشت، و جنگ تنظیم می‌کردند. نظام تجارت جهانی، استانداردها و قوانین روشنی ارائه داد. جهان کمتر آشفته، پیش‌بینی‌پذیرتر و منظم‌تر شد. و پشتوانه همه این‌ها، قدرت ایالات متحده بود.

    اما آیا این وضعیت قابل تداوم بود؟ جان ایکنبری، نظریه‌پرداز روابط بین‌الملل، در کتاب خود «پس از پیروزی» (۲۰۰۱) استدلال می‌کند که آمریکا باید به نفع منافع پیشروی خود، برخی محدودیت‌ها بر قدرتش را بپذیرد تا بتواند نظم مطلوب پساجنگ را تثبیت کند.

    او معتقد بود که با نشان دادن خویشتن‌داری راهبردی، ایالات متحده بیشتر می‌تواند رضایت کشورهای ضعیف‌تر را جلب کند و برای روزی آماده شود که لحظه تک‌قطبی پایان یابد.

    این همان رویکردی بود که آمریکا پس از پیروزی در جنگ جهانی دوم در پیش گرفت. دولت روزولت مصمم بود که اشتباهات دوران میان دو جنگ را تکرار نکند؛ زمانی که آمریکا عضویت در جامعه ملل را رد کرد و اجازه داد سیاست‌های اقتصادی «همسایه‌ات را فقیر کن» گسترش یابد.

    پیش از آن‌که جنگ به پایان برسد، در سال ۱۹۴۴ مذاکراتی در دامبارتن اوکس در واشنگتن برگزار شد که به تأسیس سازمان ملل انجامید و در برتون وودز در نیوهمپشایر، پایه‌های نظم اقتصادی پساجنگ را گذاشت.

    وقتی اتحاد جماهیر شوروی از متحد به دشمن تبدیل شد و جنگ سرد آغاز شد، تمایلات انزواگرایانه آمریکا کنار گذاشته شد. رؤسای‌جمهور هری ترومن و دوایت آیزنهاور وارد اتحادهای راهبردی در اروپا و آسیا شدند، کمک‌های گسترده نظامی و توسعه‌ای ارائه دادند، و بر یکپارچگی اروپا اصرار ورزیدند.

    با این حال، پس از پیروزی در جنگ سرد، هیچ تلاشی از سوی ایالات متحده برای بازسازی نظم بین‌المللی مطابق با پیشنهادهای جان ایکنبری صورت نگرفت. نه تلاشی برای تقویت بنیادین سازمان ملل متحد، نه اصلاح شورای امنیت، و نه ایجاد نهادهای نیرومند جدید. ایالات متحده، به‌دلیل ناتوانی در تصویب معاهدات بین‌المللی در سنا، خود را بیرون از روندهایی دید که معاهده‌هایی چون کنوانسیون حقوق دریاها، اساسنامه رم برای تأسیس دادگاه کیفری بین‌المللی، معاهده ممنوعیت جامع آزمایش هسته‌ای، و پروتکل کیوتو درباره تغییرات اقلیمی را پیش می‌بردند.

    سناتور جسی هلمز در رأس تلاش‌ها برای قطع بودجه آمریکا به سازمان ملل قرار داشت، در حالی که ده‌ها هزار نیروی حافظ صلح سازمان ملل روزبه‌روز بیشتر در سراسر جهان مستقر می‌شدند تا جلوی درگیری‌ها را بگیرند. نهادهای بین‌المللی‌ای که شکل گرفتند، مانند «جامعه دموکراسی‌ها» که در پایان دوران کلینتون برای پیوند و سازمان‌دهی دموکراسی‌های جهان تأسیس شد، به‌سرعت از سوی خود ایالات متحده به حال خود رها شدند.

    مهم‌ترین تحول در ساختار سیاسی جهانی اصلاً آمریکا را درگیر نکرد، بلکه در سطح منطقه‌ای اتفاق افتاد: تشکیل اتحادیه اروپا، مرکوسور، و اتحادیه آفریقا.

    در مقابل، ایالات متحده تلاش کرد نظم اقتصادی لیبرال و جهان‌شمولی را پیش ببرد. در مسیر آزادسازی تجارت تلاش کرد و در سال ۱۹۹۵ در شکل‌گیری سازمان تجارت جهانی (WTO) نقش اساسی ایفا کرد تا نظم تجارت جهانی را سامان دهد. این امر دوران جهانی‌سازی و درهم‌تنیدگی اقتصادی را آغاز کرد. پیش‌فرض واشنگتن این بود که دموکراسی و سرمایه‌داری یکدیگر را تقویت می‌کنند و روندی طبیعی دارند.

    اما مشکل دیدگاه‌هایی مثل مقاله معروف «پایان تاریخ؟» از فرانسیس فوکویاما و کتاب لکسوس و درخت زیتون از توماس فریدمن این بود که سیاست‌گذاران را از مسئولیت معاف کرد. چرا باید نهادهای جدید ساخت، به سازمان ملل اعتماد کرد، یا معاهداتی را امضا کرد که قدرت آمریکا را محدود می‌کنند، وقتی پیروزی دموکراسی و سرمایه‌داری محتوم است؟

    در نتیجه، چشم‌انداز نظم جهانی به‌سمت نوعی آزادی‌خواهی افراطی (لیبرتارینیسم) متمایل شد.

    اما به‌زودی مشخص شد که جهانی به‌هم‌پیوسته‌تر، نیازمند همکاری بین‌المللی گسترده‌تری است؛ چون بحران اقتصادی در یک کشور به‌سرعت به دیگری سرایت می‌کرد. پس از بحران مالی آسیا، در سال ۱۹۹۹ گروه G-20 تشکیل شد تا تا حدی به این نیاز پاسخ دهد.

    با این حال، در شرایطی که دولت‌ها بیش از پیش در برابر نیروهای جهانی ناتوان بودند، فقدان حاکمیت جهانی در دهه ۹۰ میلادی روزبه‌روز آشکارتر شد. با این وجود، ایالات متحده در آن زمان از نظر سیاسی بر سر چندجانبه‌گرایی دچار شکاف بود، این اختلاف، مهم‌ترین نبرد سیاست خارجی آمریکا در دهه ۹۰ بود. دولت کلینتون به بین‌الملل‌گرایی ویلسونی و چندجانبه‌گرایی اعتقاد داشت، اما از نظر سیاسی در موضع دفاعی قرار داشت. جمهوری‌خواهان به‌شدت با هرگونه محدودیت بر قدرت آمریکا مخالفت می‌کردند و به نهادهای بین‌المللی حمله می‌کردند. تنها نقطه اشتراک این بود که آمریکا غیرقابل‌جایگزین است و باید رهبری جهان را بر عهده داشته باشد.

    برای دولت کلینتون، سازمان‌های بین‌المللی و حاکمیت جهانی از منظر تاکتیکی و در راستای منافع ملی آمریکا توجیه می‌شدند. آن‌ها در ترسیم یک چشم‌انداز کلان برای نظم نوین جهانی ناتوان بودند و بیشتر تمرکز خود را بر حل مسائل موردی گذاشتند که اغلب به شکل دخالت‌های موقت در جاهایی مثل سومالی، هائیتی، بوسنی، و کوزوو ظاهر شد.

    این رویکرد باعث شد آمریکا متهم شود که «پلیس جهان» شده است و در انتخابات ۲۰۰۰، جرج دبلیو بوش انتقاد کرد که سیاست‌های دولت کلینتون بیش از حد درگیر «ملت‌سازی لیبرال» شده است. ایده این بود که آمریکا باید رهبری کند چون ضروری است، اما همین ضرورت باعث شده بود که بیش از حد مسئولیت به دوش بکشد.

    ناتو

    بزرگ‌ترین دستاورد دولت کلینتون یعنی گسترش ناتو، در عین حال این تنش بنیادی را نیز آشکار کرد. گسترش ناتو هم به یکپارچگی اروپا کمک کرد، و هم موقعیت آمریکا در اروپا را تثبیت کرد، چون ساختار ناتو حول ایالات متحده می‌چرخید. اما زمانی که پای حمایت از اتحادیه اروپا به‌ عنوان یک بازیگر مستقل در حوزه دفاع و سیاست خارجی به میان آمد، دولت کلینتون عقب کشید، چون نگران از دست دادن نفوذ خود بود. البته واشنگتن در ظاهر می‌خواست اروپا بار بیشتری از دفاع مشترک را بر دوش بگیرد، اما در عمل، اولویت را به حفظ کنترل داد.

    پس از حملات ۱۱ سپتامبر، آمریکا بار دیگر فرصتی پیدا کرد تا نظم جهانی را بازسازی کند اما آنچه رخ داد، افسار گسیختگی یک‌جانبه‌گرایی ایالات متحده بود. در دهه ۱۹۹۰، نئومحافظه‌کاران به قدرت رسیدند. آن‌ها اگرچه در اهداف لیبرال با بین‌الملل‌گرایان ویلسونی اشتراک داشتند، اما معتقد بودند که این اهداف باید از راه یک‌جانبه و با اتکای کامل به قدرت سخت آمریکا دنبال شوند. همان‌طور که رابرت کاگن و ویلیام کریستول در مقاله‌ای تأثیرگذار در سال ۱۹۹۶، که خواستار سیاست خارجی نئو-ریگانی بود، نوشتند: «هدف مناسب سیاست خارجی آمریکا، حفظ این هژمونی برای آینده‌ای تا حد ممکن دور است.» آن‌ها خواهان افزایش بودجه دفاعی و رویارویی قاطع‌تر با رژیم‌های متخاصم بودند. جنگ جهانی علیه تروریسم، عملیات پهپادی، و تهاجم به عراق، همگی تمسخر و تضعیف آشکار نظم بین‌المللی مبتنی بر قواعد بودند و اعتماد جهانی به هژمونی آمریکا را به‌شدت فرسوده کردند و در نتیجه، فضا را برای ظهور رقبایی فراهم کردند که بتوانند مقاومت و رقابت کنند.

    جنگ عراق حزب جمهوری‌خواه را دگرگون کرد. بسیاری از آمریکایی‌های وطن‌پرست، از جمله کسانی مثل جی‌دی ونس و پیت هگست که پس از ۱۱ سپتامبر داوطلب خدمت شدند و حتی سازمانی برای حمایت از جنگ تأسیس کردند، در نهایت نه با خود جنگ، بلکه با لیبرالیسمی که برای توجیه جنگ به‌کار رفت، و با این باور که از قدرت آمریکا برای ترویج جهان لیبرال باید استفاده کرد، به مخالفت برخاستند.

    اما شکست در عراق، دموکرات‌ها را هم تغییر داد. وقتی ارزش‌های لیبرال برای حمله به عراق به‌کار رفته بودند، دیگر تبیین چشم‌اندازی لیبرال برای جهان دشوار شده بود. باراک اوباما به نگاهی واقع‌گرایانه روی آورد: «کار احمقانه نکن.» و این یعنی تعهد کمرنگ‌تری به حفظ نظم بین‌المللی. امتناع اوباما از مداخله مستقیم علیه رژیم اسد در سوریه علی‌رغم استفاده آن از تسلیحات شیمیایی، نشانه‌ای از خویشتن‌داری بود، اما در عین حال، نشانه‌ای واضح از این بود که ایالات متحده حتی در مواجهه با نقض فاحش یک هنجار اساسی، حاضر به دفاع غریزی از نظم جهانی نیست. آمریکا دیگر احساس «مسئولیت برای محافظت» را، که در دهه ۹۰ داشت، حس نمی‌کرد.

    در نهایت، دولت‌های دموکرات همچنان از نهادهای بین‌المللی دفاع علنی می‌کردند. اما زمانی که هزینه‌های نادیده گرفتن هنجارهای بین‌المللی ناملموس و بلندمدت بود، معمولاً در رقابت‌های درون دولت برای تصمیم‌گیری در حوزه امنیت ملی، بازنده می‌شدند. کم کم، این روند، جایگاه ایالات متحده را تضعیف کرد. اعتبار آمریکا در مجامع چندجانبه، در فضایی که استانداردهای دوگانه آمریکا به ابزاری برای حمله تبدیل شده بود، کم شد و موجب شد ایالات متحده تمایل کمتری به مشارکت نشان دهد. امروز در واشنگتن به ندرت درباره سازمان ملل حرفی زده می‌شود.

    اما همان‌طور که آمریکا توجهش را کم کرد، چین توجه بیشتری نشان داد و حالا نهادهای بین‌المللی دیگر ابزار مناسبی برای گسترش نظم لیبرال نبودند. در حال حاضر، تلاش‌های جدی برای دستیابی به توافق‌های بین‌المللی درباره فضای مجازی، فضا، یا سیستم‌های جدید تسلیحاتی تقریباً وجود ندارد.

    وال استریت

    وقتی اقتصاد جهانی در سال ۲۰۰۸ فروپاشید، احساس افول ایالات متحده و شکسته شدن باور به قطعیت لیبرالیسم را به‌همراه داشت. بادی غیرلیبرال وزیدن گرفته بود. چین از این لحظه بهره گرفت و تعاملات اقتصادی خود را با جنوب جهانی گسترش داد، در حالی که خودکامگانی مانند ولادیمیر پوتین در روسیه بیش از پیش به‌دنبال به چالش کشیدن هژمونی آمریکا برآمدند.

    با این حال، شگفت‌انگیز بود که سقوط اقتصادی ۲۰۰۸ در نهایت موجب شورش جهان علیه نظم اقتصادی لیبرال به رهبری آمریکا نشد، اما آمریکایی‌ها را شوراند.

    رد توافق مشارکت ترانس‌پاسیفیک (TPP) توسط سنای تحت رهبری جمهوری‌خواهان در تابستان ۲۰۱۶، و پس از آن مخالفت هر دو دولت ترامپ و بایدن با سازمان تجارت جهانی (WTO)، به این معنا بود که ایالات متحده علیه همان نظمی که خود پس از جنگ سرد ساخته بود، برخاسته بود.

    دموکرات‌ها در دوران نخست ریاست‌جمهوری ترامپ امیدوار بودند که بتوان با راهبرد «جهان آزاد» یا «تعادل دموکراسی» موج غیرلیبرال را عقب راند و یک بلوک دموکراتیک تشکیل داد. اما جو بایدن در مقام ریاست‌جمهوری هرگز این رویکرد را به‌طور کامل دنبال نکرد. نشستی که وعده داده بود تحت عنوان اجلاس دموکراسی‌ها برگزار شود، در عمل به یک گردهمایی مبهم و پراکنده از سازمان‌های مردم‌نهاد بدل شد، نه تلاشی واقعی برای پیوند و سازمان‌دهی دموکراسی‌ها. کاخ سفید بایدن خیلی زود آن را کنار گذاشت. البته، شاید ایالات متحده دیگر اعتبار لازم برای چنین تلاشی را نداشت. دولت بایدن تلاش کرد با بازگشت به اتحادهای آشنا و ساختارهای سنتی، چهره آمریکا را احیا کند. احیای گروه G-7، در آغوش گرفتن دوباره ناتو، و تقویت گفت‌وگوی امنیتی چهارجانبه در آسیا (کواد). اما تمام این تلاش‌ها، مانند گذشته، دوباره حول محور مشارکت بیش‌ازحد آمریکا می‌چرخید. در نهایت اما، نه چین، بلکه ناتوانی ایالات متحده در حفظ نظم جهانی خودساخته‌اش بزرگ‌ترین تهدید برای آن نظم بوده است. یک‌جانبه‌گرایی آمریکا بار بیش از حدی را بر دوش خودش انداخت، و این امر باعث واکنش تند و بازخورد منفی در داخل کشور شد.

    اگر پس از دوران ترامپ، دولتی در آمریکا بخواهد آنچه از نظم لیبرال باقی مانده را نجات دهد، به تنهایی نه قدرت لازم را خواهد داشت، نه اعتبار کافی، و نه فرصت لازم را.

    لحظه تک‌قطبی، دیگر گذشته است.

    منبع: اکوایران

    ثبت دیدگاه

    • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
    • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
    • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.