روشن است که دولت دوم ترامپ در سیاست خارجی خود نوعی واقعگرایی را دنبال میکند؛ اما اینکه این رئالیسم از چه نوعی است، همچنان موضوع بحث و جدل است. نشانهها حکایت از نوعی «واقعگرایی مبتنی بر حوزههای نفوذ» دارد؛ رویکردی که میتواند به صلح و ثبات جهانی کمک کند.
یکی از ناظران نزدیک به دولت ترامپ اخیراً این رویکرد جدید را «معاملهمحوری فراگیر» توصیف کرده است؛ همان «واقعگرایی جدید» با مُهر یک تاجر. واقعگرایی سنتی غنی در تفکر دیپلماسی و جنگ است که ریشههای آن به مورخ یونانی، توسیدید، بازمیگردد – متفکری که اندیشههایش هنوز هم بر چالشهای امروز واشنگتن در قبال سیاست چین سایه انداخته است.
واقعگرایی چیست؟
به نوشته نشنال اینترست، شاخههای گوناگون واقعگرایی در سیاست جهانی، همگی یک وجه مشترک دارند: تمرکز بر «قدرت» بهعنوان مهمترین عنصر تعیینکننده در امور بینالملل. برای کسانی که نگران آینده رابطه آمریکا و چین هستند – رابطهای که روزبهروز بیشتر شبیه به «جنگ سرد جدید» میشود – درک رویکرد دولت ترامپ به واقعگرایی ضروری است.
یک چارچوب تحلیلی معتبر برای بررسی اختلافهای درونی واقعگرایان در اردوگاه ترامپ این است که آیا واقعگرایی فعلی بر «موازنه قوا» تأکید میکند یا بهجای آن به سمت پذیرش «حوزههای نفوذ» تمایل دارد.
در دوره نخست ریاستجمهوری ترامپ، ایده «موازنه قوا» و مقابله با چین در همه عرصهها محور اصلی بود. همین رویکرد رقابت قدرتهای بزرگ، در دولت بایدن هم بهطور کامل دنبال شد – با نتایجی نهچندان روشن و گاهی پرخطر.
اما اکنون، در حالی که جنگها در اروپای شرقی و خاورمیانه ادامه دارند، بهنظر میرسد دولت دوم ترامپ رویکردی متفاوت و تاحدی تازه را در پیش گرفته است که بر ایده حوزههای نفوذ تأکید دارد.
نشانه این تغییر، حمایت غیرمنتظره مارکو روبیو از چندقطبیگرایی در یکی از نخستین مصاحبههایش بود؛ اظهارنظری که سیگنال روشنی از این رویکرد جدید به شمار میرفت. انتصاب او – که نشانهای از تمرکز بر آمریکای لاتین بود – کاملاً با رویکرد حوزههای نفوذ همخوانی داشت و در عمل نیز در بسیاری از زمینهها تحقق یافته است.
برنامه دولت ترامپ برای دیپلماسی در حوزه نفوذ خود چیست؟
مسئله مهاجرت – بهویژه تأمین امنیت مرزها – در صدر اولویتهای امنیت ملی قرار گرفته است؛ چیزی که در گزارش اولیه «شورای ملی اطلاعات» آمریکا درباره تهدیدهای پیشروی کشور بهخوبی مشهود است. درخصوص تحریمهای ونزوئلا و موج مهاجرتی اخیر از این کشور به ایالات متحده، همچنان بهنظر میرسد سیاست واشنگتن دچار تناقضات آشکاری باشد؛ بهویژه اینکه تحریمهای شدیدتر ممکن است بار دیگر موجی از مهاجران مستأصل را روانه آمریکا کند.
رویکرد معاملاتی ترامپ با السالوادور هم پرسشهای نگرانکنندهای را برانگیخته است. با این حال باید اذعان کرد که نایب بوکله، رئیسجمهور السالوادور، امنیت را در کشوری که زمانی لقب پایتخت قتلعام جهان را داشت، بهطور چشمگیری بهبود بخشیده است. در پاناما، سیاست «حوزههای نفوذ» ترامپ آشکارا خود را نشان داده است؛ جایی که برخورد قاطع او با پاناما مستقیماً به روابط آمریکا و چین گره خورده است.
در مورد منطقه حساس کانال پاناما، دیپلماسی مبتنی بر زور واشنگتن از اوایل ۲۰۲۵ تاکنون به دریافت امتیازات متعددی از پاناما منجر شده است؛ از جمله خروج داوطلبانه این کشور از «طرح کمربند و جاده» چین.
هرچند حضور چین در پاناما در میان مسائل پرشمار در روابط آمریکا و چین موضوع اصلی نیست، اما سیاست جدید آمریکا پکن را ناخشنود کرده است. امید میرود که در مورد حقالعبور کشتیهای آمریکایی (از جمله کشتیهای نظامی) مصالحهای منطقی حاصل شود. باید به یاد داشت که کانال پاناما همیشه یکی از منافع حیاتی امنیت ملی آمریکا بوده است؛ بنابراین تمرکز وسواسگونه واشنگتن در این زمینه تا حدی قابل درک است.
اگر به فراتر از نیمکره غربی نگاه کنیم، بهخوبی میتوان دید که رویکرد «حوزههای نفوذ» در راهبرد کلان آمریکا، تغییری چشمگیر نسبت به سیاستهای پیشین خواهد بود – تغییری که درِ گزینههای محتاطانهتری را بهروی استراتژی ایالات متحده باز میکند.
آیا داشتن «حوزه نفوذ» برای یک کشور اشتباه است؟
به یاد بیاورید که آنتونی بلینکن، وزیر امور خارجه پیشین آمریکا، تنها دو ماه پیش از حمله روسیه به اوکراین گفته بود: «هیچ کشوری حق ندارد حوزه نفوذ داشته باشد؛ این مفهوم باید به زبالهدان تاریخ سپرده شود.»
اما بهراحتی میتوان گفت که اگر رهبران واشنگتن درک بهتری از ماهیت واقعی روابط روسیه و اوکراین داشتند، این جنگ تراژیک شاید قابل اجتناب بود. بهویژه اگر میفهمیدند که کرملین در این زمینه هرگز بلوف نمیزند و این منطقه را بخشی جداییناپذیر از حوزه نفوذ خود میداند؛ موضوعی که هرکس اندکی با تاریخ اروپای شرقی آشنا باشد، آن را بدیهی میداند.
رویکرد «حوزههای نفوذ» میتواند نقشی تعیینکننده در جلوگیری از لغزش جهان بهسوی درگیری قدرتهای بزرگ در شرق آسیا داشته باشد – درگیریای که شاید در مقایسه، جنگ روسیه و اوکراین را کماهمیت جلوه دهد.
البته آمریکا باید برای حفظ حوزه نفوذ تثبیتشده خود در شمالشرق آسیا، همکاری نزدیکی با متحدانش – ژاپن و کره جنوبی – داشته باشد. اما درخصوص دریای چین جنوبی و اختلافات چین و فیلیپین، آمریکا باید با احتیاط عمل کند تا از مرزهای حساس پا فراتر نگذارد.
این «رئالیسم جدید» همچنین باید بپذیرد که تایوان بخشی از حوزه نفوذ چین است. تلاش برای جدایی دائمی تایوان از چین همان بیپروایی دیپلماتیکی است که در دو دهه گذشته در سیاست آمریکا نسبت به اوکراین دیده شد. نادیده گرفتن اهمیت روشن و تغییرناپذیر تایوان برای پکن میتواند بهسادگی منجر به جنگی دیگر شود؛ جنگی تراژیک و غیرضروری که شاید خطر هستهای فاجعهباری را در پی داشته باشد.
تغییر رئالیسم معاصر آمریکا و پذیرش یک رویکرد «حوزه نفوذ» راهی دشوار است، اما امیدی جدی برای افزایش ثبات و صلح جهانی پس از دورهای طولانی از آشوب و زیادهروی آمریکا فراهم میکند. البته این بهمعنای برنامهریزی برای فتح گرینلند نیست!
واقعیت این است که گرینلند هیچ تهدیدی برای آمریکا محسوب نمیشود و این جزیره عظیم از دیرباز در حوزه نفوذ ایالات متحده قرار داشته است – با پایگاههای نظامی آمریکا که سابقه آن به یک قرن قبل بازمیگردد. اما این موضوع نباید این اصل مهم را زیر سؤال ببرد که «حوزههای نفوذ» همچون قانون جاذبه مطلقاند و باید محترم شمرده شوند.
منبع: اکوایران
ثبت دیدگاه