پس از آنکه دو جنگ جهانی تقریباً زمین را نابود کردند، آمریکا در میانه قرن بیستم تصمیم گرفت در برابر بیثباتیهای گسترده نیمکره شرقی وارد عمل شود: نخست اروپا، سپس آسیا، و بعدتر خاورمیانه و آفریقا.
آزمون مهندسی دوباره نیمکره غربی
بر اساس گزارش پولتیکو، ، برخی مدعیند آمریکا با وجود تمام اشتباهاتش هر منطقهای را که در آن مداخله کرده، در نهایت با ثباتتر، به هم پیوستهتر و ثروتمندتر از گذشته باقی گذاشته است. اکنون، با روی کار آمدن ریاستجمهوری رادیکال دونالد ترامپ، آمریکا در تلاش است از آن مسئولیتهای دوردست شانه خالی کند و تمرکز خود را به نیمکره خود بازگرداند.
اگر عراق برای جورج دبلیو بوش نسخهای از «نظریه بیگبنگ» در تحول منطقهای بود، آنگاه ونزوئلا برای ترامپ آزمونی برای مهندسی دوباره نیمکره غربی به شمار میآید. دولت او رژیم نیکلاس مادورو را همچون «ضد مسیح» تصویر کرده است، دیگی از فساد، مواد مخدر و نفوذ چین که بهزعم واشنگتن اقتضای رویکردی تهاجمی را دارد. ترامپ وعده داده که سرنگونی مادورو بهمنزله بازتنظیم استراتژیک قاره آمریکا خواهد بود: «جنگ کوچک باشکوهی» برای عصر دیجیتال.
بازگشت به ایدوئولوژی نخستین در زمانه دگردیسی نظم جهانی
هرچند ممکن است بعید به نظر برسد، اما این سیاست درواقع بازگشت به نخستین استراتژی بزرگ آمریکا است، رشتهای ایدئولوژیک که از جیمز مونرو، به ویلیام مککینلی، و سپس به تئودور روزولت و ترامپ امتداد یافته است. ما اکنون شاهد تازهترین بازآفرینی یک تمایل دیرپای آمریکایی هستیم: ترسیم دوباره نقشه نیمکره در زمانی که نظم جهانی در حال تغییر و بازگشت به نقطه آغاز خود است.

وقتی مونرو در سال ۱۸۲۳ دکترین مشهور خود را صادر کرد، این اعلامیه برخلاف تفسیر نسلهای بعد، نشانهای از غرور امپراتوری نبود. در اصل، دکترین مونرو نوعی موضع دفاعی بود. دیواری در برابر بازگشت قدرتهای امپریالیستی اروپا در دنیای پس از ناپلئون. در آن زمان، ایالات متحده خود بهسختی یک دولت منسجم بود و توان نظامیاش فراتر از مرزهای قارهای نمیرفت. کارکرد واقعی دکترین بیش از آنکه تهدیدی راهبردی باشد، نوعی بلوف روانی بود: ادعای استقلال در جهانی که هنوز زیر سلطه امپراتوریهای بسیار قدرتمندتر اداره میشد. مونرو تنها خطی پیرامون نیمکره ترسیم کرد، نه برای سلطه، بلکه برای حذف دیگران.
از خطی ایستا برای مهار تا معماری عملی کنترل منطقهای
اما دکترینها شبیه نرمافزارند، برای عصری خاص نوشته میشوند، اما بهمرور متحول و بهروزرسانی میشوند. آنچه در آغاز بهعنوان خطی ایستا برای مهار تعریف شده بود، در دهههای بعد به معماری عملی کنترل منطقهای تبدیل شد. گسترش، همپای صنعتیسازی پیش رفت، و صنعتیسازی نیز نیازمند نظم، دسترسی و بازارهای امن بود. ایالات متحده شاید امپریالیسم دنیای قدیم را رد کرده باشد، اما خود مشغول ابداع نسخهای از امپریالیسم دنیای جدید شد.
ویلیام مککینلی، بیش از هر رئیسجمهور پیش از خود، آن نرمافزار را با قدرت سختافزاری ارتقا داد. با صنعتی شدن آمریکا در اواخر قرن نوزدهم، سادگی لفظی دکترین مونرو به مجوزی تبدیل شد برای ادغام اقتصادی نیمکره تحت مدیریت ایالات متحده. مککینلی آشکارا چیزی را بیان کرد که مونرو تنها تلویحاً گفته بود: نیمکره نهتنها سپری دفاعی، بلکه موتور اقتصادی انقلاب صنعتی آمریکا است.
در دوره مککینلی، تعرفهها، قلمرو و فناوری ارتباطات (آشنا به نظر میرسد؟) در یک مأموریت ملی واحد ادغام شدند. حمایتگرایی نه واژهای ناپسند، بلکه ابزار رشد اقتصادی بود. ملیگرایی اقتصادی، موتور صنعتیسازی را به حرکت درآورد و جنگهای خارجی بهویژه «جنگ کوچک باشکوه» سال ۱۸۹۸ هم کارکرد اخلاقی داشتند و هم کارکرد مکانیکی: پاکسازی همسایگی از امپراتوریهای قدیمی (اسپانیا) و آزمایش ظرفیت تازه آمریکا برای حضور جهانی. کوبا دیوار دفاعی بود؛ فیلیپین، آزمون نهایی. در همین دو میدان، ایالات متحده همزمان نیمکره خود را ایمن کرد و نخستین گامش را بهعنوان بازیگری جهانی برداشت.

ساختن یک حصار محافظتی و بازگشت آمریکا به درون
میهندوستی تجاری ویلیام مککینلی، آن ترکیب متناقضنمای تعرفههای حمایتی و جاهطلبی سرزمینی، بهطرزی شگفتآور در گفتار امروز دونالد ترامپ پژواک دارد. «دیوار فولادی و تعرفهای ترامپ» شاید بهعنوان نوعی افیون تودهها تبلیغ شده باشد، اما هدف بنیادین آن ساختن یک حصار محافظتی در حالیکه تمرکز آمریکا را دوباره به درون بازمیگرداند، همان پیامی را دارد که انجیل تعرفهای مککینلی موعظه میکرد.
هر دو رئیسجمهور، حمایتگرایی را نه عقبنشینی، بلکه آمادگی میدانستند: راهی برای تبدیل آمریکا به پایگاه امنی که از آن دوباره بتوان به سوی گسترش حرکت کرد. این همان بخشی از ترامپیسم است که بخش زیادی از جنبش «ماگا» آن را درک نمیکند و در نتیجه، از سر ترس بد تفسیرش میکند.
اگر مککینلی به دکترین مونرو بعد اقتصادی در عرصه تجارت و صنعت داد، تئودور روزولت به آن قدرت و حرکت بخشید. الحاقیه معروف او در سال ۱۹۰۴، تابلو «دور بمانید» مونرو را به دکترین مدیریتی پیشدستی تبدیل کرد. یعنی: «قبل از آنکه بیگانگان دخالت کنند، ما خودمان اوضاع را درست میکنیم.» روزولت از یک قلعه دفاع نمیکرد؛ او سیستمی میساخت.
او از قدرت سخت (ساخت کانال پاناما)، قدرت نرم (میانجیگری صلح میان ژاپن و روسیه که برایش جایزه نوبل گرفت)، و قدرت نمادین (دیپلماسی قایقتوپدار) استفاده کرد تا نیمکره را برای قرن صنعتی سامان دهد. الحاقیه روزولت هم اخلاقی بود و هم مکانیکی: مداخلهگرایی بهمثابه خانهتکانی قاره.

دوباره، شباهت با ترامپ آشکار است: بازپسگیری نمادین کانال پاناما در سخنرانیها، تلاش برای دریافت نوبل از راه حلوفصل جنگ روسیه و اوکراین، و تهدید نظامی علیه ونزوئلا. روزولت تجسم گذار آمریکا از انفعال به پیشدستی بود. او بینظمی را نه دلیلی برای عقبنشینی، بلکه دعوتی برای سازماندهی میدید، نگرشی که در خودانگاره مسیحایی ترامپ بهعنوان «برهمزننده، اصلاحگر و سازنده» پژواک مییابد.
انرژی گسترشگر روزولت، صنعتیسازی را به نظمسازی پیوند زد؛ و انرژی ترامپ، بازصنعتیسازی عصر دیجیتال را به کنترل نیمکره غربی گره میزند. رسانه و ابزار عوض میشوند، اما غریزه سازماندهی پابرجاست.
سه میراثی که زنده شد
ترامپ، اکنون در دوره دوم خود، آگاهانه این میراث را زنده کرده است؛ حوزه نفوذ مونرو، قلعه تعرفهای مککینلی، و امپراتوری مدیریتی روزولت. اما آن را برای دهه ۲۰۲۰ دوباره شکل داده است. او دیگر نیمکره غربی را «محلهای برای محافظت» نمیداند، بلکه عرصهای برای سلطه میبیند. سپر مونرو در دستان او به شمشیر ترامپ تبدیل شده است.
این مونروئیسم شتابگرفته دیگر درباره مقاومت در برابر مداخله بیگانگان نیست؛ بلکه هدفش طرد کامل حضور خارجیهاست. هدف این بار اروپا نیست، بلکه چین است. کشوری که ترامپ آن را صریحاً به چالش میکشد و میگوید: «اینجا، در نیمکره غربی، ما متعهد به حفظ استقلال خود از نفوذ قدرتهای خارجی توسعهطلب هستیم.» این چارچوببندی یادآور خود مونرو است، اما با ابزارهای قرن بیستویکم: تحریمهای اقتصادی، باجگیری تعرفهای، نمایشهای دریایی قدرت، و سرمایهگذاریهای راهبردی که هدفشان خفه کردن همپیمانیهای چین در آرژانتین، برزیل، پرو و ونزوئلا است.

از این منظر، دکترین ترامپ ۲.۰ بازتاب همان منطق عملیاتی مککینلی است: تثبیت کنترل منطقهای برای تقویت بازصنعتیسازی ملی. در این نسخه، برتری انرژی جای صنعت بخار را میگیرد؛ زنجیرههای تأمین بازگرداندهشده جای مسیرهای تجارت امپریالیستی را. نیمکره تبدیل میشود به پایگاه منابع و منطقه امنیتی، نظامی بسته که ملیگرایی بیپایان را تغذیه میکند.
تحقق آرمان ملی بدون نیاز به نیروی بیرونی
اهداف ترامپ صرفاً اقتصادی نیستند. او تجسم اوزیماندیاسِ شلی است؛ پادشاهی که میخواست عظمت خود را جاودانه کند و شاهدی عینی بر سلطهاش برجای گذارد. در نگاه او، نیمکره شرقی منشأ دردسر و تیتر خبری است، اما نیمکره غربی عرصهی غنیمتهاست: پروژههای زیرساختی، دالانهای منابع، و حتی تصاحبهای سرزمینی. سخن از الحاق گرینلند و نظامیسازی کانال پاناما که بسیاری آن را یاوهگویی دانستند کاملاً در همین الگو میگنجد. مککینلی با راهآهن و تعرفهها میاندیشید؛ ترامپ با پایگاههای فضایی و خطوط لوله. اما هر دو به یک هدف میرسند: تحقق آرمان ملی بدون نیاز به نیروی بیرونی.
جنبه نمادین ماجرا نیز اهمیت دارد. برای ترامپ، نیمکره غربی میراث است. قلمروی اسطوره آمریکایی، یا همان تولد دوباره «تقدیر آشکار». او از طنین تاریخ لذت میبرد: الحاق سرزمینها و منطقههای کانالی بهعنوان نشانههای شکوه آمریکا. جای تعجب نیست که نام «کوه مککینلی» را دوباره زنده کرد، گویی میخواست اعتمادبهنفس قرن نوزدهمی را به برند قرن بیستویکمی تبدیل کند.

دکترین روبیو
«مرد فلوریدایی» دیدگاه نیمکرهای خود را حتی مقر سیاسی هم داده است: میامی. در جهانبینی ترامپ با یاری و همراهی مارکو روبیو، وزیر خارجه کوباییتبارش میامی فقط یک شهر آمریکایی نیست، بلکه پایتخت ژئوپولیتیکی قارههای آمریکا است.
از برجهای سیاست تبعیدیان و ثروت کریپتوییاش، چیزی سر برمیآورد که میتوان آن را «دکترین روبیو» نامید: آمیزهای از ضدکمونیسم جنگ سردی، سرمایهداری مهاجر و معاملهگری منطقهای. میامی شبکهای از ارتباطات نیمکرهای را به هم وصل میکند، از مخالفان کوبایی تا رهبران اپوزیسیون ونزوئلا، از سرمایهگذاران کلمبیایی تا تندروهای امنیتی منطقه، همه در قالب یک شبکه عملیاتی واحد که طرح «یک کمربند، یک راه» چین را به حاشیه میراند.
درست به سبک ترامپی، این نظام بر پایه قانون بنا نشده، بلکه بر پایه اهرم فشار و نفوذ شکل گرفته است. هر حرکت معاملاتی، از یک توافق تجاری تا یک فروش تسلیحاتی، هم ابزار است و هم پیام: بازگشت سلسلهمراتب نیمکرهای.
مانع نظم «اول آمریکا»ی یکپارچه
مونرو ترس را میشناخت، مککینلی الگو را میفهمید، و روزولت بلندپروازی را تأیید میکرد. پرونده آزمایشی ترامپ، ونزوئلاست، قماری به اندازه یک نمایش، به همان اندازه که راهبردی است. حمایت از ماریا کورینا ماچادو رهبر اپوزیسیون و برنده جایزه نوبل ونزوئلا به ترامپ این امکان را میدهد که مداخلهگراییاش را با پوشش اخلاقی توجیه کند، در حالیکه در عمل نوعی بازآرایی اقتصادی (و همزمان تبلیغ شخصی برای نوبل ۲۰۲۶) است.
در این روایت، ونزوئلا فقط یک دولت سرکش نیست؛ مانع نظم «اول آمریکا»ی یکپارچه است. نظمی که در آن بازارهای قارهای متحد، با زنجیرههای تأمین مبتنی بر هوش مصنوعی به هم متصلاند و با تضمینهای امنیتی آمریکا اداره میشوند. این همان نسخه قرن بیستویکمی از امپراتوری تعرفهای مککینلی است.

و نمادگرایی در همینجا پایان نمییابد.
ترامپ، که همیشه شیفتهی نمایش است، آشکارا دربارهی افزودن ستارههای تازه به پرچم آمریکا خیالپردازی کرده است. غیرمنطقی؟ نه چندان. زیرا همانطور که تاریخ نشان داده، استراتژی بزرگ آمریکا اغلب با استعارههایی آغاز میشود که در نهایت به نقشه بدل میشوند.
از قرن روزولت به عصر ترامپ
تفاوت کلیدی میان قرن روزولت و عصر ترامپ در جهتگیری نیت است: روزولت به دنبال ادغام در نظام نوپدید شرق–غرب بود، اما ترامپ در پی مرکززدایی و بازمحورسازی جهان بر محور آمریکا است، جهانی با محورهای «سلسله مراتبی » قدرت میان ابرقدرتها. جهانیسازی قدرت را بهصورت شبکهای پراکنده کرد. هزاران زنجیره تأمین که از مرکز به بیرون گستردهاند. در مقابل، تمرکز نیمکرهای از نظر سلسله مراتبی کارآمد است: انرژی در تگزاس، لیتیوم در بولیوی، کشاورزی در آرژانتین، و تولید صنعتی در مکزیک.
منطق راهبردی کلان پشت گذار از ادغام جهانی شرق–غربی به سوی ادغام نیمکرهای شمال–جنوبی کاملاً منطقی است: «جهانیسازی شرق–غرب» به نقطه اوج طبیعی خود رسیده و دیگر فراتر نخواهد رفت. امروز، سه مرکز بزرگ تولید و تقاضا بر اقتصاد جهانی سیطره دارند: آمریکای شمالی، اروپا و شرق آسیا.
هر یک از این مناطق اکنون بیش از آنکه با مشکلات سیاسی فرهنگی در شرق و غرب روبهرو باشند، با چالشهای جغرافیایی در شمال و جنوب مواجهاند. تغییرات اقلیمی جنوب جهانی را ویران میکند و در عوض شمال را قدرتمندتر میسازد، وضعیتی که مهاجرتهای جمعی عظیم بهسوی شمال را بهدنبال دارد. در همین حال، فروپاشی جمعیتی در شمال، این مهاجرتها را بیش از پیش بهسوی خود میکشد. در این نقطه، ترامپ وارد صحنه میشود و مهاجرت انبوه را بهعنوان «بزرگترین تهدید امنیت ملی عصر ما» معرفی میکند («کشورهای شما دارند به جهنم میروند»)، و به این ترتیب، استراتژی کلان طبیعی اتحاد آمریکا دوباره فعال میشود.

نقشه جدید آمریکا: «دکترین اول قاره آمریکا»
این چینش دوباره ژئوپولیتیکی، همان چیزی است که نویسنده در کتاب سال ۲۰۲۳ خود با عنوان «نقشه جدید آمریکا» از آن بهعنوان «دکترین اول قاره آمریکا» یاد کرده است، محوری تازه که نه بر نوستالژی، بلکه بر واقعیتهای ساختاری نوظهور بنا شده است. جمعیتشناسی جهت را به شمال نشان میدهد؛ اقلیم در جنوب خشنتر میشود؛ و تجارت جهانی بهصورت عمودی و منطقهای بازآرایی میگردد. اکنون مسیر کماصطکاک توسعه، نه از عرض اقیانوسها، بلکه از آلاسکا تا پاتاگونیا امتداد دارد، درون نیمکرهای با تمدن مشترک و بازارهای در حال همگرایی. ترامپ، حتی اگر آگاهانه نباشد، بهطور غریزی این منطق را مجسم میکند.
آنچه مونرو، مککینلی و ترامپ را به هم پیوند میدهد، همان غریزه تکرارشونده آمریکایی در ساختن نظم است، در آغاز سرزمینی، سپس صنعتی، و اکنون دیجیتال.
مونرو مرز را کشید، مککینلی آن را پر کرد، روزولت به حرکتش درآورد، و یک قرن بعد، ترامپ آن را بازمیستاند، نیمکره غربی را بهعنوان قلمرو طبیعی سرنوشت آمریکا پس از دههها جهانیگرایی بیهدف معرفی میکند. در دوران آشوب کنونی، ترامپ عقبنشینی از نقش جهانی آمریکا را بهعنوان نشانهای از احیای قدرت ملی میفروشد. اتحادیهای چنددولتی که از دل ادغام دوباره متولد میشود، اما این بار بهصورت امپراتوری خودکفایی.
و این، همان پارادوکس در قلب راهبرد کلان ترامپ است: نوستالژیک و درعینحال انقلابی، منزوی و درعینحال امپراتوریخواه، تدافعی و درعینحال گسترشطلب. همچون خود او؛ همهچیز، در همهجا، بهیکباره.
منبع: اکوایران





ثبت دیدگاه